فکر میکردم بزرگ میشم، درست میشه دیگه بالاخره من که آدم خوبی ام! من که بزرگ شم مثه بقیه اشتباه نمیکنم
هرچقدر بزرگتر شديم، کماختیار تر شدیم. اشتباهتر شدیم
هرچقدر خاستیم بلند شیم، بیشتر فشارمون دادن که بشین سر جات!».
اون دست بچگونهای که از آب بیرونه و کمک میخواد، کم مونده که بره زیر آب و اونم پیر بشه.
بچه ها امروز برام یک روز پر از خاطره بود!صبح یک آهنگ گوش کردم که وقتی شنیدم که زندگی برام پر از خوشی های بچگی بود. بعدم مهمونایی برامون اومد که مربوط به همون آهنگن:)
این آهنگ برام پر از خاطرات بچگی من و خواهرم و اون ۳ تا پسرن که الان بزررگ شدن، همونطور که منو خواهرم بزرگ شدیم.
یادمه ما چهارتا(داداش کوچیکه کوچیک بود و زیاد با ما نبود) تا پیش هم میرسیدیم، بالشت بود که به هم میزدیم و خونه رو روی سر هم خراب میکردیم. کم پیش میومد که مثل آدمیزاد پای
غمش از لشگرش بزرگتر استخنجر از حنجرش بزرگتر استزینب از بس که داغ دید انگارخیلی از مادرش بزرگتر استچه کند با علی اصغر کهنیزه ها از سرش بزرگتر استچه کند با علی اکبر کهسرش از پیکرش بزرگتر است هر قدر تیر حرمله دارداز سر اصغرش بزرگتر استاربا اربا. همین بگویم کهاصغر از اکبرش بزرگتر استخوش به حال کسی که از انگشتکمی انگشترش بزرگتر استمحمدحسین ملکیان
بعضی دارند از جنازهها ماهی میگیرند و در این کار خبره شدهاند. ولی ما فعلا فقط حالمان بد است.نمیفهمم وسط این عزای بزرگ اینهمه تحلیلهای پیچیدۀ آسمانریسمانی را چگونه بههم میبافند و از این خطا _و اصلا شما بگو خیانت_ بههزارویک دعوی خطا و خیانتِ پیشین که گواهی برایش نداشتند میرسند. خوشبهحالشان که بالاخره شاهدی برای ادعاهایشان یافتند. خوشبهحالشان که میتوانند دلیرتر از قبل دشنام بدهند و دیگری را شماتت کنند. الغرض یا اینه
شوخی شوخی عید شد.
شوخی شوخی دو سال داره میشه.
جدی جدی تا همین نیم ساعت پیش داشتم تمرین مینوشتم که تحویل بدم. و هنوزم تمرینام تموم نشده.
شوخی شوخی این همه خندیدم و گریه کردیم.
آدما رو از دست دادیم.
بزرگ شدیم.
الانم که توو خونه زندانی شدیم.
خاکساری کرده خاک ره شديم،
جسته راه حق ولی گمره شدیم.
خانة مقصود شد باد فنا،
در فضای زندگی چون که شدیم.
جورها دیده ز بدخواهان و لیک
خیرخواه مردم ابله شدیم.
تا به پا خیزد ز پا افتاده ای،
ما ز پا افتاده خود در چه شدیم.
مانده غافل از خود و دنیای خود،
تا ز مکر ناکسان آگه شدیم.
بچه بودیم و جاهل، حساب کتاب نمیکردیم داریم به احساسات هم ضربه میزنیم.الان یه کم بزرگ شدیم و یه کم عاقل، بیشتر حواسمون به خودمون هست که هرکی نیاد سرشو بندازه پایین، همه چی را بهم بریزه و بره.
بعدا که شاید یه کم بزرگ تر بشیم، آسون تر بگیریم و بخندیم به همه این احوال!
چند روزه یه جای بزرگ نشستم و کارای بزرگ رو میبینم.
بزرگ که فکر کنی، روحیهت بزرگ میشه. تلاشت هم. انرژیت هم. آرزوهات هم.
باید، باید، باید، باید، باید و باید و باید و باید برای بزرگ شدن، تلاش بزرگ کرد! با خوابیدن تا لنگ ظهر و امشب و فردا کردن به نظرم درجا میزنیم.
چی شد که انقدر توی پیشرفت کردن و رفتن به سمت اهداف بزرگ ترسو شدیم؟ چی شد که انقدر تعلل میکنیم واسه شروع راهی که لازمه رسیدن به آخرش تلاشه و تلاش و تلاش؟ چی شد که انقدر راحت طلب شدیم؟ همه چی از کِی حاضر آماده رسید دستمون که دیگه زحمت کشیدن واسه به دست آوردن رو از یادمون برد؟ کِی افتادیم توی چاهی که هرروز داره عمیق تر میشه و بیرون اومدن ازش سخت تر؟ چی شد و از کِی بی طاقت شدیم واسه زندگی کردن؟
این مطلب رو هم حتما بخونید پشیمون نمی شوید :)
واقعا نیازی نیست خودتو به بقیه اثبات کنی!
گاهی گذر زمان، باعث میشه بهتر همدیگه رو بشناسیم.
گاهی این شناخت طولانی میشه.
میشه سردرگمی.میشه سوتفاهم. میشه اختلاف. میشه.
نمیشه!!
نمیشه تظاهر کنیم به نفهمیدن!!
و همینطور نمیشه تظاهر کنیم به فهمیدن.
میشه چند سالی باهم بخندیم و گریه کنیم و از یه جایی به بعد. یه چیزی به اسم غرور بیاد وسط!!
چون ما باهم بزرگ شدیم؟!؟ یا برای هم بزرگ شدیم که مسائلمون بزرگ جلوه میکنه؟!؟
یا جفتش!! ک خب این سخت تره ک من با تو
شکر لله شیعه ای نامی شدیم
اهل جمهوری اسلامی شدیم
از خمینی درس عشق آموختیم
در تنور جنگ و جبهه سوختیم
❤️بیعتی کردیم با سید علی ❤️
راه حق در قول و فعلش منجلی
#عاشق_شهادتیم
#فدائیان_رهبریم
#شهید_علی_میرعلیزاده
وبلاگ شهید میرعلیزاده
http://shidalimiralizadh.blog.ir
اجتماع بزرگ عاشقان شهادت
@asganshadt
✅ ناگهان چقدر زود دیر می شود!در باز شدبرپا! بر جا !درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم.بابا نان داد ، ما سیر شدیم.اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانیشانو کوکب خانم چقدر مهمان نواز بودو چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودندکوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیمو در زندگی گم شدیم.همه زیبایی ها رنگ باخت.!و در زمانهای ک زمین درحال گرم شدن است قلبهایمان یخ زد!نگاهمان سرد شد و دستانمان خستهدیگر باران با ترانه نمیبارد!و ما کودکان د
ناگهان چقدر زود دیر می شود!
در باز شد.
برپا !. بر جا !
درس اول : بابا آب داد ، ما سیرآب شدیم.
بابا نان داد ، ما سیر شدیم.
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان.
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودند.
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم
و در زندگی گم شدیم.
همه زیبایی ها رنگ باخت.!
و در زمانه ای ک زمین درحال گرم شدن است قلب هایمان یخ زد!
نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته.
دیگر باران با ترانه نمی بارد!
و
دانلود کتاب جادوی فکر بزرگ از دیوید جوزف شوارتز
دانلود کتابدانلود رایگان صوتی جادوی فکر بزرگبهترین ترجمه کتاب جادوی فکر بزرگجادوی فکر بزرگ ویکی پدیاکتاب جادوی فکر بزرگ انگلیسیجادوی فکر بزرگ انتشاراتخلاصه کتاب جادوی فکر بزرگ pdfقیمت کتاب جادوی فکر بزرگ شوارتزفکر بزرگ داشتن
یکی از لذتامون این بود که هروقت هر سه تامون بودیم، بریم به باباجون خواهش کنیم که بذاره بریم پشتبوم رو بشوریم که شب بالا بخوابیم. با ذوق میرفتیم بالا رو آب و جارو میکردیم و به خیال خودمون چهقدر تمیز شده و اینا! بعد شب که میشد، به زور زیرانداز و بالشها و پتوها رو از باباجون و دایی میگرفتیم و میدویدیم بالا و پهنشون میکردیم. بعد تا نصفهشب بیدار میموندیم و به چند تا دونه ستارهای که از چنگ اون همه نور فرار کرده بودن و خودی نشون دا
در باز شد؛ برپا ! برجا !
درس اول: بابا آب داد، ما سیر آب شدیم
بابا نان داد، ما سیر شدیم
اکرم و امین چقدر سیب و انار داشتند در سبد مهربانی شان
و کوکب خانم چقدر مهمان نواز بود
و چقدر همه منتظر آمدن حسنک بودیم
کوچه پس کوچه های کودکی را به سرعت طی کردیم؛
و در زندگی گم شدیم.
همه زیبایی ها رنگ باخت!
و در زمانه ای که زمین درحال گرم شدن است قلب هایمان یخ زد!
نگاهمان سرد شد و دستانمان خسته
دیگر باران با ترانه نمی بارد!
و ما کودکان دیروز دلتنگ شدیم؛
زرد شدی
به نام او.
شب ها تا بعضی اتفاقات راننویسمخوابم نمیبرد.
باید بیخیال تر باشم و خیلی خودم را درگیر نکنم در هر زمینه ای!
باید دلم را برای خیلی چیز ها بزرگ کنم و بی تفاوت تر باشم!
باید کمی بیشتر برای خودم وقت بگذارم و از خیلی چیز ها سطحی بگذرم و حواسم به همه چیز هم نباشد همیشه!
البته قراره یه روز با هانیه بریم خرید!حس میکنم بزرگ شدیم جفتمون و چقدر دلم براش تنگ شده:)
آدمای دور و بر، دوستای دانشگاه و تیایهای لیسانسمون دارن پشت سر هم دکتریشون رو دفاع میکنن و این من رو میترسونه و باعث میشه وحشت کنم هم از این که از سنم عقبم و هم از این فکر که ما واقعا کی اینقدر بزرگ شدیم؟! هرکی دفاع میکنه من یه دور میشینم سنش رو حساب میکنم، خاطرات مشترکمون رو مرور میکنم و یهو میبینم تپش قلب گرفتم از اضطراب.
زندگی مسابقه نیست.» میدونم اینو! ترس من ربطی به این نداره. من از اینکه دارم بزرگ میشم و از عمرم کم میشه می
میترسیدیم بهش بگیم عاشقتیم. هشتمون گروی نهمون که چه عرض کنم، هفتمون گروی هشتمون بود و شیشمون گروی هفتمون و پنجمون گروی . . شده بودیم دنبالهی اعداد حسابی، انتگرال نامعیّن، قضیهی فیثاغورث و اصلا یه جورهایی حس میکردیم شدیم غیاثالدین جمشید کاشانی!شب رو از ترس از دست دادنش تا دو سه بیدار بودیم و صبح با دلشورهی از دست دادنش ۵ و ۲۰ دقیقه بیدار میشدیم. آدم منتظر خلق شده، ما هم منتظرش بودیم. واسه همین شدیم صابر اَبَرِ زندگیم
یه پسر خاله دارم،
عین هومن جعفری هست (همون که داداش کامرانه که خواننده ن)، یعنی این بشر کپی این ابلهه. و عین اون ابله هم ناله میکنه وقتی حرف میزنه، انگار داره رابطه جنسی برقرار میکنه همون لحظه. یعنی حالت به هم میخوره از صدای این نکبت.
هی این زنگ میزد هی صداش میرفت روی اعصابم. خیلی هم چرت و پرت میگفت (ما عین خواهر و برادر بزرگ شديم، یعنی از بچگی با زدن به سر و کله هم بزرگ شدیم البته بعد از چهارم ابتدایی برای سالهای سال از هم جدا شدیم). یه مدته دیگه
ای کاش مثله قدیم دوباره ، دور هم جمع می شدیم.
چه شده همه از هم دور شدیم.
یادش بخیر همه با هم فامیل بودیم.
نه شاید با هم خوب بودیم.ولی دور هم جمع بودیم. همین دوره همی ها باعث می شد همدیگرو حفظ کنیم از خطا.
دختر ها و پسر های فامیل دیگر مثل قبل نیستند با آن اعتقادات دوست داشتنیشان.
شاید تغییر جامعه آنها را هم تغییر داده باشد.
با یکی از پسر ها حرف می زدم . کلا از جامعه تغییر کرده می گفت و من اورا هم می دیدم که تغییر کرده.
اعتقاداتش نم
این که گمان کنی قراره روزی بیاد دیگه تنها نباشی خیال بزرگیه . تنهایی حجمیه که آدم از بدو تولد با خودش جایه جا میکنه و این حجم با ما بزرگ میشه و بزرگ میشه و بزرگ میشه و مدام تغییر حالت میده ، به شکل آدم های مختلف در میاد و کنارت جا میگیره و گاهی اینقدر بزرگ میشه که جایی برای بودنت نمیداره
مسیر من و تو دوتا خط متقاطع بود که وسطش یه گره کور بزرگ داشت به بزرگی پنج سال. اما کم کم شد دوتا خط موازی نزدیک به هم، انقدر نزدیک که میتونستیم دستای همو بگیریم اما تو مسیر هم نبودیم دیگه، دستامو دراز کردمو دستاتو گرفتم زمین خوردی باهات زمین خوردم دویدی باهات دویدم خندیدی انقدر خندیدم که گوش شیطون کر شه ولی یهو نمیدونم چی شد؟ زمین دهن وا کردو فاصله گرفتن خطامون، عزیزم ما دوره دور شديم، داد زدیم تا صدای همو بشنویم ولی ناراحت شدیم از هم قلبامو
مادر بزرگ من در هشتاد و شش سالگی بر اثر بیماری سرطان فوت کرد، سه ماه قبل از مرگ مشتاق بود برنامه خودش رو برای ماه های بعد تنظیم کنه، می گفت می خواد ماه رمضان پیش ما باشه، جوان های بسیار زیادی رو می بینم که حتی به امروز شون با امید فکر نمی کنند آدم هایی که اگر به آنها قدرت انتخاب زندگی تا صد سالگی داده شود آن را قطعا پس می دهند و زندگی طولانی بزرگ ترین کابوس آنها است، خیلی دور شدیم انگار از نسلی که الهی پیر شی جوون براشون دعا خیر بود نه نفرین و
دوران کودکی ما پر خاطره های رنگی و پر بازی و شادی بود
یکی از عادت های بچگیم این بود تو خونه پشتی داشتیم که من باهاش خونه درست می کردم و می رفتم داخلش .
بچه که بودیم چه دل های بزرگی داشتیم اما الان که بزرگیم چه دلتنگیم
کاش دلهامون به بزرگی بچگی بود کاش همون کودکیبودیم که حرفهایش را از
نگاهش می توان خواند، کاش برای حرف زدن نیازی به صحبت کردن نداشتیم کاش برای حرف
زدن فقطنگاه کافی بود کاش قلبها
در چهره بود اما الان اگر فریاد هم بزنیم کسی نمی فهمە
قلب هر فرد به اندازه مشت بسته او است. اگر به هر دلیلی بار اضافه ای بر قلب تحمیل شده و یا این که بیماری در قلب ایجاد شده و تحت درمان قرار نگیرد، به تدریج قلب بزرگ و گشاد میشود، یعنی قلب باید حجم مناسبی داشته باشد.
به گزارش : بزرگ شدن قلب عارضهای از بیماریهای قلبی است که باید افراد مراقب بزرگ شدن آن باشند.
ادامه مطلب
کودک بودیم با قصه پریان شب تا صبح غرق رویا بودیم!
گاهی سیندرلا،
گاهی دلبر،
گاهی سفید برفی.
بزرگ شدیم .
در دنیای ماشینها و شتاب،وحشت زده از واقعیت تا خیال!
میدانم پیر هم که شدیم توی خلوتمام پری ظاهر میشود چوب دستی جادویی اش را تکان میدهد و دوباره قصر خیال جان میگیرد!
ما هنوز در قصه هامان دنبال شهر رویاهاییم!
آدنا
پدر بزرگ در یکی از روستا های کوچک غرب اصفهان زندگی میکرد.همان جا بزرگ ازدواج کرد.پدر بزرگ از خودش هیچ نداشت.بزرگ در یکی از اتاق های خانه ی پدرش زندگی شان را شروع کردند.پدربزرگ فقط یکی دو ماه به مکتبِ آن زمان رفته بود.از بچگی کار میکرد.روی زمین مردم هم کار میکرد.مثلا روی زمین پدرِ مادر بزرگ.روزانه مزد میگرفت.گاهی هم کمک بنا میشد.با همین دو کار که برای هیچ کدامشان دوام و تضمینی نبود،زندگی خود را میگرداند.
پدر بزرگ می دوید
الان که یاد بچگیم می افتم نمی دونم چرا دوست داشتم بزرگ شم بچگی خیلی خوب بود حتی از کسی که دلخور بودی هم هیچی یادت نمیاد.بزرگ شدن بسی سخته یا شاید زندگی بسی ناجوانمردانه با ادم برخورد می کنه آهای زندگی کمتر به من سخت بگیر لطفا.
خستهام.
الان که دارم این متن را مینویسم تو گویی کوهی همچون دماوند بر دوش میکشم.
آنقدر خسته که میخواهم برای چند ثانیه هم که شده از درون و بیرون خالی باشم. چه کنم که این آرزو خیلی دور از دسترس به نظر میرسد.
آرزویِ رهایی برای چند ثانیه.خوشحالم که هنوز طعم رها بودن را فراموش نکردهام.
اما دللرزان. نکند روزی بیاید که رهایی گم شود در میان گمشدههایم
از چه خسته شدهام؟!از نبودنهایت؟!. از بودنهایِ موقت؟!. از شادیهایِ موق
جوانه عشق:
تو دختر پاک اردیبهشت
من پسر سبز پاییز
تو دانه ی ناشکفته
من باران ناچکیده
باد تو را آورد
ابر مرا بارید
سبز شدیم پیوسته
جوانه زدیم در عشق
زرد شدیم به سرود خزان
یخ زدیم به سرمای زمستان
و بارها در آغوش هم
مردیم
و زنده شدیم.
سعید فلاحی (زانا کوردستانی)
عیدتون مبارک
ایشالا سال جدید براتون پر از موفقیتهای بزرگ به همراه دلی شاد و سلامتی باشه. خوب بمونین :)
خب از اسفند به واحدا تقسیم شدیم. 24 نفر به واحد یوتیلیتی اختصاص داده شدن. یوتیلیتی سه واحد بزرگ داره: برق و بخار، آب صنعتی، بازیافت آب.
من و ۷ نفر دیگه از بچهها برق و بخار افتادیم. وظیفهی اصلی این واحد تامین برق کل پالایشگاهه.
همونطور که قبلا گفته بودم کار ما به صورت شیفتی هست. شیفتهای 12 ساعته. کار شیفتی باعث شده کم کم به مرحلهی رد دادگی
وقتی به معلم بی توجه شديم،باید سالن های ورزشی رو با نیروی ضد شورش آرام کنیم !وقتی به معلم بی توجه شديم،باید بودجه زندانها و مراکز ترک اعتیاد را گسترش دهیم!وقتی به معلم بی توجه شديم،باید خانواده ها مقادیر زیادی هزینه مدارس خاص و کلاس های خصوصی را بپردازند!وقتی به معلم بی توجه شديم،باید امنیت کوچه و خیابان ها را با پلیس های باتوم به دست تامین کنیم!وقتی به معلم بی توجه شديم،باید آمار طلاق گوش ازدواج را کر کند!وقتی به معلم بی توجه شديم،باید سالا
سرنوشت یک زن و اندازه سینه ها
سرنوشت یک زن تا چه حد به سینه های بزرگ و یا کوچک او ربط دارد؟
آیا داشتن های بزرگ و یا کوچک تاثیری در سرنوشت یک زن دارد؟
آیا واقعاً سایز سینه اهمیت دارد؟
سالهای سال است که زنها و شوهرهاسر این موضوع با هم بحث می کنند. مرغ همسایه همیشه غاز است و به همین خاطر است که زنها معمولاً برای خودشان دلیل ارائه می دهند که چرا باید سینه های کوچک یا بزرگ داشته باشند. اما آیا واقعاً تفاوت پزشکی خاصی بین داشتن سینه های
"اِبرام چرخی" درونت را بکش
یا هیولای آدم خواری به نام " مجلس"
نویسنده: علی رضا اسلامی
داستان تخیلی
من و "ابرام" در یک روستا بزرگ شدیم. پدر من زمین زراعتی کوچکی داشت و دستش همیشه خالی بود. پدر ابرام هم از کارگران مهاجری بود که از یکی از شهرهای جنوب شرق کشور به روستای ما در شمال آمده بود تا با کارگری بر سر زمین های کشاورزی شکم زن و بچه اش را سیر کند.
علاوه بر وضعیت اقتصادی نامناسب در دوره کودکی ، من و "ابرام" اشتراکات دیگری هم داشتیم. هر دوی ما در
امروز تولد ۲۱ سالگیمه.خیلیا میگن روز تولد هیچ نکتهای نداره و زیادی مهمش میکنیم. منم به نظرم نکتهی ذاتی شاید نداشته باشه، ولی بد نیست هر سال بفهمیم که یه سال بزرگتر شدیم و یه سال به مرگ نزدیکتر شدیم! شاید بخوایم تغییری توی روند زندگیمون ایجاد کنیم حالا که بزرگتر شدیم.یکی از چیزایی که توی ۲۱ سالگیم میخوام بیشتر بهش توجه کنم همین بلاگه!حسی که راجع به تولد امسالم دارم نسبتا عجیبه!نمیدونم چرا، دوست دارم به این شمارندهی سنم زل بزنم.
وبلاگ خیلی جای عجیبیه، مثلا می تونی شاهد کنکور دادن تا ازدواج و حتی بچه دار شدن کسی باشی بدون اینکه واقعا بدونی کیه! چه شکلیه؟ چه کاره است؟ جنسیت اش چیه؟ قسمت عجیب تر از عجیبش خوشحال شدنته برای همون فرد
پ.ن: برای ما که اینجا بزرگ شدیم!
تحقیق کردم دیدم هیچ روزی به اسم روز مادر بزرگ نداریم. فک کردم وووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
وووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووو
به این نتیجه رسیدم که مرداد یا 9 اگوست رو به عنوان روز مادر بزرگ نام گذاری کنم.
همتون موظفید پست بذارید و تبریک ب
درباره این سایت